
انتظارهایی از حنس فرصتطلبی
جوحی در قحطسالی به دهی رسید در حالت گرسنگی، شنید که رئیس ده رنجور است، آنجا رفت و گفت: من مرد طبیبی هستم، او را پیش رئیس بردند، اتفاقاً در خانه ایشان نان میپختند، گفت: علاج او آن است که یک من نان و یک من روغن و عسل بیاورید، بیاوردند، وی در کاسه کرد و نانی چند گرم در آنجا شکست، یکیک لقمه برمیداشت و گرد سر بیمار میگردانید و بر دهان خود مینهاد تا تمامی بخورد، گفت امروز اینقدر معالجات بس باشد تا فردا، چون از خانه بیرون آمد رئیس درحال بمرد، او را گفتند این چه معالجه...